(*زندگی نامه فردا شود امروز ببین*)
(*زندگی نامه فردا شود امروز ببین*)

(*زندگی نامه فردا شود امروز ببین*)

آیینه ای رو به آسمان

((خاک تا افلاک (۱) ))

من هنوز از پشت   بام   کلبه   می بینم  تو را

می نویسم  غصه های    کلبه ی   بی شمع  را

من هنوز از زندگی چیزی به جز عشق ندارم

من فقط  دارم  تو  را  معنی دگر جز آن ندارم

کلبه ای  را  ساختیم از عشق ؛  آید خاطرت؟

دست  هم    را    می فشردیم  ؛  آید خاطرت؟

من هنوز از گرمی آن دست  دارم می نویسم

ورنه از آن لحظه که رفتی  دگر من مرده بودم 

از همان روزی که خود دانی قلم آتش گرفت

ناگهان  دیدم   که  رفت  و  دامن   دنیا   گرفت

می نویسم    با   قلم ، اما   نمی بینی  تو  آن

می گدازم  بی تو  من ، اما تو می خندی بر آن

من  فقط  گفتم که  تنها  گو تو را عاشق  شدم

من  فقط  از بهر این  یک جمله  بی تابت شدم

من مگر عاشق   نبودم ، رفتی از  کاشانه ام 

جان من بر کف  ندیدی ، خاک کردی این دلم

دیگران  گویند  می گفتی  که من یک بچّه ام

در  تب  و تابم   ولی  عاشق  نباشد  این  دلم

حال می خواهم که  ثابت من  کنم دل  را دگر

عاشقی  را  من   رسانم   تا   فلک  حالا  دگر

می روم  تا  اوج  ،  آنجا که  خدا عاشق  شده

می شوم یک نور ، آنجایی که  پنهان حق شده

می رهم از تن ،‌  کنم ترک سر و جان و همه

می نوازم  غم ، و شب ها می روم در غمکده

گرچه بالا  می روم  امّا  ز  یادم   نیست دور

من  همانم  کز  غم  عشقم  رسیدم  تا  به نور

آدمی هر  جا  رسد  از بستری باشد  نه  بیش

من  همانم  هیچ نابودم به جز یک  نطفه بیش

گرچه   حالا   غرق نورم  از شفق ها  تا فلق

باز  گویم    قُل    اَعُوذَ  مِن جهان  رَبِّ الفلق

من همانم  با تو گشتم عاشق  و معشوق ،  تو

کی توانم  من شوم عاشق به غیر از روی تو

لحظه ای بنگر ببین  آیا  که  من  یک بچّه ام

یا که کوچک سن ولی بالاتر از یک  کهنه ام

آدمی چیزی نگردد غیر از آن  روزی  که او

عاشقی   را  هدیه    و  دنیا  جدا  گردد  ز او

این خیال کهنه از خود گیر  کز  دردت  تویی

این که غم داری و از پیران همی دیرین تری

گر  شدی  عاشق   زمانی   ادّعای  خلق  کن

چون نباشد کس  شبیهش  جز تو دم  آغاز کن

 

 (( این مثنوی را قصد دارم تا بالای صد بیت ادامه دهم و طی شماره های بعدی خواهم نوشت))

 

((باد صبا))

باد صبا از سر این کوچه ما می گذشت

لیک  چرا همچو غمی  بر دل ما  می نشست

غنچه گل  از سبد سبز  دلش  سر  گشود

لیک چرا صورت  آن چون گل پاییزی  است

نغمه  بلبل رسد  از جنگل و از  کوهسار

لیک چرا نغمه  آن  چون  شب  بارانی  است

خنده  نشیند  به  لبم   همچو  صفیهان زار  

لیک رسد از پس آن صد غم و رسوایی است

شب شده تاریک و سیه رفته کجا باز ماه

گو که   بیا شب  شده  باز و سر شیدایی است

مرغ سحر نغمه مخوان بیش  دلم  آب  شد

نغمه دگر بس ،همه  رفتند و دلم خسته  است

ابر دگر بس کن ازاین بارش و غرش دگر

کلبه دگر تشنه معشوق و شب  و عاشق است

رسم   وفا    این   نبُوَد   همسفر   بی وفا

خود تو بیا  بین و بدان بی تو چه دیوانه است

خدایا چشمه ام را

هر چه از زندگی بیشتر می گذرد بیشتر به مرداب دنیا فرو می روم و از آسمان جدا می شوم . زندگی ماجرای آمدن،فهمیدن،عاشق شدن و رفتن است. اما واقعاً من کجای آن قرار دارم . هر بار که به ابن مساله می اندیشم احساس شوقی همراه با گریه دارم . خوشحالم از این که خود اینگونه باور دارم که عاشقم و گریانم از این که نکند آنگونه که باید حقّ عاشقی را به جا نیاورده باشم . خدایا عاشق آمدم به خواست تو ؛ فهمیدم به اکرام و توفیق تو و عاشق شدم به لطف تو . پس مرا عاشق نگاه دار به عنایت خود و زندگی ام تباه مکن به مرحمت خود . مرا در ملّت عاشقان راه ده که بر سینه ام نشان داغ آن دارم . خدایا تو خود دانی عاشقان را ملّت و مذهب جداست پس بر من خرده مگیر و خود به کرمت ببخش و خود توفیق مرا ده که از رستگاران باشم که بی عنایتت هیچ از من نیاید گرچه این تو را خوش نیاید . خدایا به سینه سوختگان درگهت و به مجنونان ندیده رخت و به عاشقان بی چاره ات . چشمه اشکم خشک مگردان که خاک ما را با اشک چشم سرشته اند پس گر تو دریغ داری مرا ز آن دیگر از مشتی خاک تک عنصر چه آید.

خدایا دلم را چون شمعی تا ابد از این عشق فروزان بدار و بر من مپسند روی سیاهی را در این دیار که گر این را نیز در میان راه رها کنم دگر برایم هیچ نماند.

خدایا معشوقه ام را به تو سپرده ام . خود او را حفظ کن و از مصائبش بکاه و خنده را زینت چهره و مهمتر از آن زینت قلبش قرار ده و در پایان او را نیز تا ابد عاشق نگاه دار و تنها تو می توانی و تنها از تو می خواهم که بار دیگر دست در دست هم ما را سر افراز و در حالی که به عشقمان می بالیم در مقابلت حاضر گردان . به اشک چشم عاشقانت .

کاش بیایی دیگر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

در روز پدر

امروز شنبه بود ؛ روز پدر . راستش نمی دانم چرا از صبح هیچکدام از اعضای خانواده به روی خود نمی آورد که امروز مصادف با چنین روزیست.

صبح خواب ماندم به همین دلیل به کلاس اول که در ساعت 9:30 برگزار می شد نرسیدم . بعد از ظهر وقتی ساعت 12:30 از آموزشگاه بازمی گشتم سری به آی دی و وبلاگ زدم اما مثل همیشه نه خبری از نیشتانا بود و نه نظری در وبلاگ برای تأیید. کمی در سایت ها پرسه زدم و رفتم . بعد از ظهر کمی به ضبط و تنظیم پرداختم و پس از آن برای دیدار معتکفین راهی شدم . خیلی بی حوصله بودم ؛ امسال قسمت من نشد که از آن ها باشم . خیلی دلم سوخت . بعد از آن به دلیلی تا ساعت 9:30 شب علاف شدم . در راه برگشت به کافی نت رفتم و نوشته جدید وبلاگم را نوشتم و به خانه آمدم . در خانه با مادرم مشکل پیدا کردم ولی حال راحت شده ام . حرف هایی که چند وقت بود می خواستم بگویم و نمی شد را امشب به زبان آوردم . نمی دانم چرا اما پس از آن احساس عجیبی به من دست داده . تا به حال فکر می کردم که مادرم شاید بیشتر از آنچه می پندارم مرا دوست داشته باشد اما جوری با من سخن می گفت که هیچ مهری از آن نمی شد بیرون کشید .

حال نمی دانم چه بنویسم . باز هم همان حرف های تکراری . باز هم بنویسم که تنهایم ، بنویسم دلتنگم ، بنویسم از دنیا خسته شده ام ، بنویسم که لحظاتم جز با غصّه و اشک نمی گذرد . دیگر از نوشتن اینها هم خسته شدم . شماها می آیید و فقط می خوانید . شاید آنهاییتان که کمی بیشتر اهل دلند فقط کمی برایم دل بسوزانید . ولی من تنها نمی نویسم . من می سوزم ، می بارم ، غصّه می خورم ،‌نابود می شوم و آنگاه آنچه را که می توانم می نویسم . من معنای واقعی تنهایی ، عشق و سوختنم و تمام هدفم از نوشتنم این است که حداقل یکی از شما این احساس را درک کنید . نه فقط تجسم کنید یا حتی لحظه ای خود را به جای من بگذارید بلکه کلامم را با خود درآمیزید و با من یکی شوید و آنگونه است که به اعماق آنچه در تلاش گفتن آنم اما هیچ کلمه یا جمله ای برای گفتنش پیدا نمی کنم دست خواهید یافت .

زندگی دارد برایم بی ارزش می شود خدا کند که باران ببارد شاید چیزی بنماید تا شاید فقط به خاطر آن ادامه دهم . دیگر آسمان و خورشید هر چه تلاش می کنند که من آنها را رنگین ببینم اثری ندارد . خدایا کمکم کن .