(*زندگی نامه فردا شود امروز ببین*)
(*زندگی نامه فردا شود امروز ببین*)

(*زندگی نامه فردا شود امروز ببین*)

آیینه ای رو به آسمان

امروز خوش گذشت

امروز از صبح خانه ی عمو بودیم 

کلی بازی کردیم و گفتیم و خندیدیم. آخر عمه و بچه هایش که سالها بود آن ها را ندیده بودم هم آمدند. 

دختر عمه ام روانشناسی قبول شده بود و مثل من ترم ۲ بود. خیلی عوض شده بود. آنقدر که حتی او را نمی شناختم و خاطرات دوران کودکی ام با او را هم به یاد نمی آوردم. 

در آغاز کمی خودم را گرفته بودم و با کسی حرف نمی زدم اما همه چیز از بازی اسم و فامیل شروع شد و به بازی وسطی و والیبال ختم شد و به همین صورت تا شب سرگرم بودیم. 

هم اکنون خدا را به خاطر امروز شکر می کنم و فردایی شیرین تر از امروز را می خواهم. 

حالا که مدت ها از دوران کودکی و بازی ها و تفریحات آن دوران می گذرد و روابط پس از فوت پدرم بسیار سرد شده می فهمم که چقدر به این با هم بودن ها شوخی کردن ها گفتن و شنیدن ها و تمام این با هم خندیدن ها محتاجم. 

امروز روز خوبی بود. احساس کردم که امروز را زندگی کردم نه اینکه تنها زنده باشم. 

با اینکه تمام فکرها مشکلات روانی خانوادگی و ... با من بود ولی وجود هیچکدام را امروز احساس نمی کردم. 

خدایا من می خواهم زندگی کنم پس خود نیز به من زندگی بخش.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد